پادشاه و وزیر
پادشاهی وزیری داشت که هر اتفاقی که میافتاد میگفت ؛ خِیره!
روزی دست پادشاه در سنگلاخ ها گیر کرد و مجبور شدند انگشت او را قطع کنند ،
وزیر که در صحنه حاضر بود گفت؛ خیر است
پادشاه که از درد به خود میپیچید ، از رفتار وزیر عصبی شد و او را به زندان انداخت .
یکسال بعد پادشاه که برای شکار به کوه رفته بود ، در دام قبیله ای گرفتار شد که بنا بر اعتقادات خود ، هر سال یک نفر را که دینش با انها مختلف بود ، سر میبرند و لازمه اعدام آن شخص این بود که باید بدنش سالم باشد.
وقتی دیدند اسیر ، یکی از انگشتانش قطع شده، وی را رها کردند.
آنجا بود که پادشاه به یاد حرف وزیر افتاد که زمان قطع شدن انگشتش گفته بود : خیر است.
پادشاه دستور ازادی وزیر دربند را داد
وقتی وزیر ازاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان او شنید ، باز هم گفت ؛ خیره
پادشاه گفت ؛ دیگه چرا خیره؟؟؟
وزیر گفت؛ از این جهت خیره که اگر تو من را به زندان نینداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم ، من را به جای تو اعدام میکردند!
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست